تا بیامد شمسهٔ آل مظفر، شه شجاع
گوسفندان را رهایی داد از چنگ سباع
گفت از آن تا فاطمه خاتون به بیند چهر من
هم از این ره در دل اینان فزاید مهر من
وان سپه بشکست و سلطان را به بند اندرکشید
بایزید بندی اندر بند او دم درکشید
باری از کبر و نفاق این ملک را بگذاشتند
رایت اقبال را آل صفی برداشتند
بود از پاکی رسول پاک را خیرالسلیل
بنگه او ملک ایران ، مسقط او اردبیل
الوند شاه چون در آذربایجان آگاه شد
سوی شرون راند بر قصد شه صوفی ، سپاه
سکه بر زر زد به نام احمد و نام علی
وین همایون رسم از او برجاست تا اکنو ن ، بلی
والی آن بوم شد از بیم شه سوی حلب
وان همایون ملک را بگرفت شاه دین طلب
سوی ری شد تا دگر ره بازگردد جنگجوی
لیک دشمن بی سبب زان سرزمین برتافت روی
شه زیان ها برد لیکن زان حمایت های سخت
شاه بابر رفت سوی هند و شد با تاج و تخت
هر طرف بیگانگان درکشور او تاختند
و ازبکان اندر خراسان تیغ جور افراختند
پس سلیمان شه ز روم آمد به عزم رزم شاه
لیک رخ برتافت زان کشور به فر عزم شاه
تا برآورد از سر آن قوم کین گستر دمار
هم در آن کوشش به چنگ آورد شهر قندهار
لیک از یک حملهٔ شاهنشه دشمن گداز
تا به قسطنطنیه یک ره عنان نگرفت باز
شاه تن درداد و صلح افتاد در کار دو شاه
همچنان برجای ماند آن دوستی تا دیرگاه
داد سامان جنگ را وانگه سوی قزوین شتافت
پای از کوشش کشید و سوی داد و دین شتافت
به که در بی احتیاجی باز بخشیم این خراج
تا به یاریمان به سر پویند وقت احتیاج
شاه لشکر داد و او را بار دیگر شاه کرد
دست جور زیردستان را از او کوتاه کرد
وندرین آشوب و غوغا رفت با حول اله
از خراسان سوی قزوین موکب عباس شاه
شاه عثمانی همانگه با شهنشه عهد بست
لیک ازآن پس خهدهای بسته را درهم شکست
جمله را خوشنودکردانید شه وز آن سپس
سه ری آن شاهان روان فرم رد از خ رد چندکس
چون ز همت آن خزف را همسر الماس کرد
نام آن فرخ مکان را بندر عباس کرد
پس نبیرهٔ خود صفی شه را به جای خود نشاند
نیز از مازندران زی کشور باقی براند
پس به کاشان رفت شه وآنجا زمانی بو د شاد
هم در آن کشور بنای قریهٔ « فین » برنهاد
کس به عهدش دست سوی می نبردی بیدریغ
زانکه بد در عهد او پادافره میخواره تیغ
وز پی تنبیه افغان برد زی خاور سپاه
هم درآمد قندهار وکابل اندر دست شاه
وندر آنجا کرد بدرود جهان آن شهریار
آوخ آوخ ، گر جهان را این بود انجام کار
از پس او میرآخور گشت دستور اجل
وان قشو کم کم قلمدان کشت و شد ضرب المثل
ای دریغا چون شد آن ایران و آن ایرانیان
تا ببینند این ده ویران و این ویرانیان
ملک ایران را گرفتند آن گروه کینه ور
روس و عثمانی هم از یکسو برآوردند سر
شاه را نیک آمد آن رفتار و وضع بلعجب
داد از آن رفتار، طهماسب قلیخانش لقب
مهتر قاجار با شه گفت زین میدان جنگ
سوی گرگان رفت باید تا شود لختی درنگ
شد سپهسالار آن لشکر به توفیق خدای
هم حصار طوس را بگرفت از تدبیر و رای
داد مردی داد نادر اندر ان دشت نبرد
تا برآورد از سر افغان به یک شلیک کرد
از ره شیراز وکرمان جست ره زی قندهار
در بلوچستان بریدندش سر وکشتند زار
حاصل ترکان و افغانان از او بدروده شد
هم به ملک شه هراه و قندهار افزوده شد
شاه نیز از بیم با آنان به صلح آواز داد
وآنچه نادر زان جماعت برده بود او بازداد
تا مگر راحت کنیم این خاطر آشفته را
نیز در جوی آوریم این آب از جو رفته را
ساده ها در پرده ها و باده ها در شیشه ها
لیک اندر هریک از آن شیشه ها اندیشه ها
جمله با نادر بیاوردند عهد اندر میان
تاکنند آن ننگ را دور از سر ایرانیان
زان سپس نادر نمودش زی خراسان رهسپار
هم قتیل فرقهٔ قاجار شد در سبزوار
چون نبود اندر عیان خویش شه و پیوند شاه
تاج را آویخت ازگهوارهٔ فرزند شاه
نادر لشکرشکن برخاست از گرد حصار
رفت زی کرکوک و شد آماده بهر کارزار
تا میان بندند و سوی دشت کین جولان کنند
تا مگر باز این شکست زشت را جبران کنند
کز سپاه رومیان نادر شکستی سخت دید
هان ، وفا و یاری از ایرانیان دارد امید
زان سپس بغداد را بگرفت شاه کینه خواه
با نوید فتح ، زی ایران زمین پیمود راه
اندر آن گلگشت خرم جمله کردند انجمن
هم در آن کنکاش ، نادر کرد آغاز سخن
شحنه ای کاین رهزنان را راند از این برزن که بود؟
و انکه مستخلص نمود این ملک را، جز من که بود؟
خیز و خسرو باش و پیداکن دم اردیبهشت
تا کنیم این ملک را زیبنده چون خرم بهشت
گفت گر من خسروم باری بدین شرط و سجل
کانچه من گویم شما را، بشنوید از جان و دل
هم کنون ز ایرانیان بی گنه جمعی کثیر
مانده اند اندرکف بیگانگان زار و اسیر
آری آری پردهٔ ناموس دشمن بردرند
چون دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورند
بس به سوی قندهار و کابل آمد با سپاه
کرد مفتوح آن دو کشور را به تایید اله
لیک در دهلی پی تنبیه اشرار دیار
غارت و قتلی عظیم افکند حکم شهریار
گفت دشمن کامی او این جسارت ها نمود
چون به ری آمد بدین بهتانش نابینا نمود
پس سخن هاکفت شه با آن کروه از اتفاق
تا برون کرد از دل آنان به دانایی نفاق
خوش بود تا اتحاد آریم و همدستان شویم
تا بدین تدبیر عالی مالک کیهان شویم
پوزش آوردند نادر را که بر فرمان تو
شاه خود را گرم دل سازیم بر پیمان تو
وان خیال عالی شاهنشه با رای و هوش
پاک از آن کردار مدهوشانه بیرون شد زگوش
تیغ او دست طمع ببریدی از همسایگان
تا نبردندی چنین ایران او را رایگان
خود علیشاه و شه ابراهیم و شهرخ هر سه تن
اندر افتادند سالی دو به جان خویشتن